برای گفتن من شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و، نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا، صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش درد عزیز دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گلهای نیست
گر هم گلهای هست دگر حوصلهای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه، هر لحظه جز این دستِ مرا مشغـلهای نیست
از دست عزیزان چه بگویم گلهای نیست گلهای نیست
گرهم گلهای هست دگر حوصلهای نیست
حوصلهای نیست حوصلهای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دستِ مرا مشغـلهای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فروریختهام چلچلهای نیست، چلچلهای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو فاصلهای نیست، فاصلهای نیست